کد مطلب:235193 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:299

حمام سرخس
سپاه دریاچه ای را پشت سر گذاشت كه در منطقه ای واقع شده بود كه پیش از رسیدن به آبگیرها و باتلاق ها، انشعاب های بسیاری از رود وجود داشت... رودی كه آب خود را رود تجن و بارش باران تأمین می كرد. هوا به علت شدت گرمای خورشیدی كه در طول روز سطح آب را برمی افروخت، مرطوب بود... و چهره های برخی درهم كشیده تر و جان برخی به درون بیش تر عقب نشینی كرده بود... و دیدارهای گذرا در گذرگاه ها دلهره آور بود... فضل، هرثمه را دید و جلودی با امام رودررو گردید و مأمون به فضل اشاره ای كرد... هرثمه دوست داشت امام را از نزدیك مشاهده كند...

ولی محمد بن جعفر غوطه ور در دغدغه هایی بود كه به نظر بی پایان می آمد. به ویژه هنگامی كه دید فضل به او اظهار محبت و دوستی می كند [1] و



[ صفحه 302]



در آن فضای آكنده، چهره ی امام تنها چهره ای بود كه گویای حالت صلح و صفا در میان چهره هایی بود كه نگرانی در آن ها موج می زد... تنها چند میل تا سرخس كه دست سرنوشت آن را برای آغاز زندگی فضل برگزیده بود، بیش تر باقی نمانده بود... او اكنون به زادگاه خویش بازمی گشت... سرنوشتی مبهم او را به سوی آن می كشاند. مأمون و دولتمردانش به شهر سرخس رسیدند... او آن شب را با وجود خستگی مفرط نخوابید... چرا كه فردا روز تعیین كننده ای خواهد بود. در نیمه ی شب و در حالی كه ماه ذی الحجه در حال افول بود، مأمون دایی خویش [2] را فراخواند و عنكبوت دام خویش را تنید. امام در منزل مخصوص استراحت خویش بود، در همین حال یكی از نگهبانان مأمون نامه ای را تحویل امام داد كه در آن آمده بود: - پیشنهاد می كنم فردا با هم به گرمابه برویم؛ من، شما و فضل. امام به علت عدم توانایی رفتن به گرمابه در فردا پوزش خواست.



[ صفحه 303]



هنوز چند دقیقه سپری نشده بود كه نگهبان بازگشت و نامه را به امام بازگرداند. امام در ذیل نامه موضع قاطع خویش را به رشته ی تحریر درآورد: - من فردا وارد گرمابه نخواهم شد... من دیشب در عالم خواب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را دیدم كه به من فرمود: ای علی! فردا وارد گرمابه نشو. لذا پیشنهاد می كنم ای امیرمؤمنان و ای فضل! فردا وارد گرمابه نشوید. [3] .

شبانگاهان غالب به همراه چهار مرد نقاب بر چهره به سوی منزلی در نزدیكی گرمابه ی شهر حركت كردند... و پیش از آنكه فجر بدمد، پنج مرد مسلح وارد گرمابه شدند تا در جای خویش مستقر گردند و برای ورود طعمه ی خویش كمین كنند. گرمابه به دستور مأمون كه فرمان خالی كردن حمام را در فردا صادر كرده بود، كاملا خالی شده بود و فضل به همراه خادمش كه برای عوض كردن لبس خود در اتاق تعویض لباس كمی مكث كرده بود، وارد گرمابه شد... گرمابه دار با ترس و لرز قربانی را به جایی نزدیك حوضی هدایت كرد كه از آن بخار غلیظی همچون مه روزهای زمستانی برمی خاست. لرزه ای بر اندام فضل افتاد و به سرمای مرمر گرمابه تكیه داد. گرمابه دار به مردی كه پس از لحظاتی تبدیل به جثه ای آرام و بی حركت خواهد گردید، نگاهی با اندكی دلسوزی انداخت... ده چشم از لابلای بخارهای متصاعد شده، دزدكی نگاه می كردند. ناگاه چهار شمشیر برق زد و



[ صفحه 304]



پنج مرد تندخو نمایان شدند و غالب با نگاهی عتاب آلود به فضل كه از شدت ترس چشمانش از حدقه بیرون زده بود، نگریست. و فریادهای كمك و یاری در فضای گرمابه طنین انداز شد و دیوارهای صخره مانند آن، فریادها را می مكید و شمشیرها او را ربودند و خونش بر زمین جاری شد و كف مرطوب گرمابه را به رنگ سرخ تیره رنگین ساخت و فضل در حالی كه چشمانش در آن بخارهای متصاعد شده، خیره مانده بود، درون حوض افتاد. گویی به آرمان های خویش می نگریست كه به بخار تبدیل شده بود و به سرعت ذوب و متلاشی می شد. همه چیز به سرعت انجام گرفت و مردان در تاریكی سپیده دم پنهان شدند. و خادم فضل نیز بدون آنكه چیزی به دور خود بپیچد، هراسان پا به فرار گذاشت... و تنها یك جسد بی جان، شناور در حوضی كه بخار آب های داغ از آن متصاعد بود، در گرمابه وجود داشت. خورشید هنوز درخشش نیافته بود كه سرخس، ساكنان خویش را به خروش درآورد و مأمون عصبی و خشمگین به نظر می آمد یا چنین تظاهر می كرد و جنایتكاران را به مرگ سرخ تهدید می نمود! وضعیت فوق العاده ای بر شهر حكمفرما شد. انگشت های اتهام ترور فضل متوجه مأمون بود و آثار تمرد و سركشی در نیروهای تحت فرمان وزیر مقتول نمایان گردید. سربازان خشمگین به سمت قصر حركت كردند... نگهبانان قصر درها را بستند و مأموران امنیتی چهار مرد را دستگیر كرده بودند كه آنان را برای محاكمه به سمت قصر می بردند...



[ صفحه 305]



مأمون با عصبانیت فریاد كشید: - چه كسی شما را به این اقدام واداشت؟ جیره خواران متوجه شدند كه در دام عنكبوت گرفتار شده اند. یكی از آنان كه بزرگمهر [4] نام داشت، فریاد كشید: - تو خود فرمان كشتن او را به ما دادی! مأمون با نیرنگبازی فریاد كشید: - شما خود به جنایت خویش اعتراف می كنید... ولی این ادعا كه می گویید من به شما دستور این قتل را داده ام، ادعایی بی دلیل و بنیان است. [5] .

آنگاه رو به نگهبانان كرد و دستور به اجرای فوری حكم اعدام آنان داد و چهار سر بر زمین فروغلتید تا پرده بر اسرار بسیاری بیفتد كه متضمن اسامی برخی از افرادی بود كه در تاریكی سپیده دم قرار بود كشته شوند. سربازان خشمگین، قصر را تحت محاصره قرار داده بودند و به آتش كشیدن قصر تهدید می كردند... و برخی نیز برای آتش زدن به سمت در اصلی قصر حركت كردند. مأمون برای آرام كردن این وضعیت و بازگرداندن شمشیرهای سرمست به نیام های خویش از امام طلب كمك كرد. آنچه را كه رخ داده بود، نمی توان به هیچ شكل تفسیر كرد. امام از بالكن



[ صفحه 306]



قصر نمایان گردید و رو در روی ده ها سرباز خشمگین و مسلح به نیزه و شمشیر قرار گرفت. امام آرام و مطمئن به نظر می رسید و چهره اش كه آرامش و ایمان آن را فراگرفته بود، در آن فضای پرالتهاب و در حال انفجار، شوكی را وارد می ساخت. رفته رفته فریادهای سربازان فروخوابید، همچون آتشی كه زیر باران شدید به خاموشی می گراید. و جریانی از زلالی و پاكی در دل مردانی رخنه كرد كه تا لحظاتی پیش به هلاكت و مرگ تهدید می كردند. روشن بود كه امام با جریانی مبهم از عاطفه و احساس، در دل این شورشیان رسوخ كرده بود و علی بن موسی الرضا دست گندمگون خویش را بالا برد و به آنان اشاره كرد كه بازگردند و آنان نیز بدون هیچ تردیدی به اشاره ی او پاسخ گفتند. [6] .

آیا این حادثه ترس مأمون را برانگیخت؟ آیا باید این مسأله را به قدرت و تأثیر روحی مقاومت ناپذیر امام نسبت داد؟ كسی نمی داند چه اتفاقی افتاد. مأمون مشغول نگاشتن پیام تسلیت لطیفی به حسن بن سهل بود كه در ذیل آن خواستگاری خود از بوران، دختر زیبارو و كوچك او را مرقوم داشت.. [7] .



[ صفحه 307]



در همان روز اسبی كه از باد هم گوی سبقت را می ربود و همراه با نامه ی خلیفه و چهار سری كه دیگر كسی را نمی ترساند حركت كرد... چرا كه این سرها با كسی سخن نمی گفتند و اسامی كسانی را برملا نمی ساختند كه قرار بود كشته شوند! مأمون مجلس سوگواری ای را برای شادی روح وزیر مقتولش برگزار كرد... و چهره ی سنگدلش اندوهی دروغین به خود گرفت. بسیاری از حاضران با گوشه ی چشم به قاتل می نگریستند كه چگونه بر قربانی خویش، خود را به گریه می زند! راه بغداد... لبریز از قربانی است... و عنكبوت هر بار رشته های آشیان سست خویش را كه ناپایدارترین خانه هاست درهم می تنید. هنوز چند روزی سپری نشده بود كه كاروان های مأمون بیابان های مسیر خویش تا طوس را پیمودند.



[ صفحه 309]




[1] ساكنان بغداد هيأتي را به سوي مرو گسيل داشتند و درگيري اي ميان رئيس هيأت، نعيم و فضل بن سهل درگرفت و در يك سوي اين ديدار، اين سخن نعيم به فضل ذكر شده است كه گفت: تو مي خواهي حكومت را از چنگ بني عباس درآوري و به فرزندان علي بسپاري... آنگاه آنان را فريب دهي و حكومت را به رسم ايرانيان باستان كسروي سازي و اگر تو چنين هدفي را دنبال نمي كردي، از لباس علي و فرزندانش كه جامه ي سپيد بود، به جامه ي سبز كه لباس مجوسيان و كسري بوده است، عدول نمي كردي. آنگاه رو به مأمون كرد و گفت: اي اميرمؤمنان! خدا را در نظر بگيريد. مبادا كه اين مرد تو را در مسأله ي دين و حكومت فريب دهد. الجهشياري، ص 313، موسوعة احداث التاريخ الاسلامي، ج 1، ص 161.

[2] الحياة السياسية للامام الرضا، ص 391، حياة الامام الرضا، ج 2، ص 369، تاريخ ابن خلدون، ج 3، ص 249.

[3] الحياة السياسية للامام الرضا، ص 391، حياة الامام الرضا، ج 2، ص 369.

[4] سيرة الائمة الاثني عشر، ج 2، ص 422.

[5] تاريخ ابن خلدون، ج 3، ص 249.

[6] عيون اخبارالرضا، ج 2، ص 164.

[7] الطبري، ج 8، ص 566، مأمون در سال 210 ه، با بوران ازدواج كرد و مراسم هاي بسيار پرتجمل و هنگفتي را برگزار نمود، اين حركت با شورش مردم قم و سركوب خشونت آميز آنان و ويران ساختن ديوارهاي شهر همزمان شد. از دلايل اين شورش، سنگيني ماليات خراجي بود كه باعث گرديد ماليات 5 / 3 برابر گردد! احداث التاريخ الاسلامي، ج 2، ص 1206.